19
آذر

دفتر مرکز توسعه «وبلاگ‌نویسی دینی» خراسان جنوبی راه‏‌اندازی شد

سعید کسرائی‌نیا، نماینده هیأت مؤسس مرکز توسعه وبلاگ‌نویسی دینی خراسان جنوبی با اعلام خبر راه ‏اندازی دفتر این مرکز گفت: این مرکز از بهمن ماه ۸۹ کار خود را آغاز و با یاری مسوولان استان توفیقات بسیاری را کسب کرده است.

به گزارش«وبلاگ نیوز» به نقل از ایسنا، وی توسعه و ترویج باورهای دینی، استفاده بهینه از فضای مجازی، مقابله با جنگ‌نرم، توسعه مهارت‌های دینی در بین نوجوانان و جوانان، انعکاس هنرمندانه مبانی دین و انقلاب اسلامی در شبکه جهانی اینترنت، پاسخگویی به مباحث اعتقادی، ساماندهی و هدایت وبلاگ‏نویسان دینی، تزریق محتوای مناسب به وبلاگ‏نویسان حوزه دین و توسعه کمی و کیفی وبلاگ‏نویسی در استان را از جمله اهداف این مرکز برشمرد.

نماینده هیأت مؤسس مرکز توسعه وبلاگ‌نویسی دینی خراسان جنوبی، زمینه‌سازی و گسترش فعالیت‌های دینی در اینترنت به وسیله بلاگرها را از دیگر اهداف این مرکز برشمرد و گفت: امیدواریم بتوانیم سخن مقام معظم رهبری را که فرمودند: «اگر غرب از اینترنت و تکنولوژی‌های روز برای انتشار ضلالت استفاده می‌کند، ما باید از آن برای انتشار هدایت استفاده کنیم» را تحقق بخشیم.

کسرائی‌نیا ادامه داد: شورای مرکزی این مرکز از شش حوزه؛ اداری و منابع انسانی، آموزش، تحقیقات و پژوهش، مسابقات و جشنواره‌ها، فنی و پشتیبانی و روابط عمومی و اطلاع‌رسانی تشکیل شده است.

وی افزود: اعضای هیأت مؤسس و شورای مرکزی در ماه‌های ابتدایی کار به امور زیربنایی و توسعه کمی و کیفی مرکز پرداختند که در این مدت با برگزاری بیش از ۱۵ جلسه با حضور کارشناسان و صاحب‌نظران اهداف، آئین‏نامه‌ها، شیوه اجرا و اساس‌نامه کار طراحی شد که برای بررسی به اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان ارسال شده است.

نماینده هیأت مؤسس مرکز توسعه وبلاگ‌نویسی دینی خراسان جنوبی ادامه داد: در شش ماهه ابتدای سال بیش از ۷۵ نفر عضو جذب شد که از این تعداد ۴۵ نفر عضو فعال هستند که خروجی بالغ بر ۱۰۰ مطلب دینی در هفته را بر روی شبکه سراسری اینترنت دارند.

کسرائی‌نیا افزود: در شش ماهه دوم گروه‌های محتوایی با شش گروه‌یار؛ دین و اندیشه، امامت و نبوت، خانه و خانواده، قرآن و عترت، آموزه‌های دین و دین دانش با تعیین گروه یارها به عنوان رابط بین مرکز و اعضا کار خود را آغاز کردند.

وی نحوه فعالیت کارگروه‌ها و گروه‌یارهای مرکز را تشریح کرد و یادآور شد: جلسات هم‌اندیشی که هفتگی با حضور گروه‌یارها و مشاوران مرکز برگزار می‌شود راهی برای رسیدن به اتحاد موضوعی و حرکت همه جانبه است.

نماینده هیأت مؤسس مرکز توسعه وبلاگ‌نویسی دینی خراسان جنوبی درباره مطالب درج شده در وبلاگ‌ها گفت: در مراحل اولیه انتظار نمی‌رود برای تولید محتوای یک وبلاگ دینی مسائل به صورت تخصصی بیان شود بلکه مطالب تنها وجه دینی داشته باشد کافی است، اما این روند باید به مرور زمان شکل تخصصی به خود گرفته و وبلاگ‌های مرکز به مراجع محتوای دینی قوی در اینترنت تبدیل شوند.

کسرائی‌نیا گفت: مرکز با شناسایی وبلاگ‌ها و وب سایت‌های شاخص و معرفی آن به وبلاگنویسان این فرصت را برای اعضا فراهم می‌کند تا بتوانند با کسب اطلاعات، وبلاگی با محتوای قوی داشته باشند.

وی با اشاره به عمومی بودن فضای مجازی یادآور شد: در این فضا امکان برای وبلاگ‌نویسان فراهم می‌شود تا اطلاعات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهند و حرکت فرهنگی عظیمی را پایه‌گذاری کنند.

نماینده هیأت مؤسس مرکز توسعه وبلاگ‌نویسی دینی خراسان جنوبی از راه‌اندازی پرتال جامع مرکز در آینده نزدیک خبر داد و گفت: با راه‌اندازی این پرتال امکان عضویت در مرکز به صورت مجازی و غیر حضور فراهم می‌شود.

کسرائی‌نیا، درباره موضوعات قابل طرح برای تولید محتوای دینی گفت: قرآن و تفسیر آن، احکام و مراجع تقلید، سخنان بزرگان دین و احادیث، ولایت و مهدویت، ادعیه و زیارات، داستان‌های قرآنی، اهل بیت(ع) و اماکن مذهبی، اصول و فروع دین، علوم قرآنی، شهدا و ارزش آفرینان و بخش آزاد را می‌توان از جمله موضوعات قابل طرح در وبلاگ‌نویسی دینی مطرح کرد.

وی درباره اینکه با توجه به شرایط کنونی جامعه ضرورت ایجاد این‌گونه مراکز تا چه حد می‌توانند مفید و مؤثر باشند، گفت: از آنجاییکه هر کس می‌تواند در فضای مجازی به بروز دغدغه‌های ذهنی خود بپردازد پس این فرصت خوبی است که ما نیز این دغدغه‌ها را شناخته و برای هدف بخشی به آن تلاش کنیم.


free b2evolution skin
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(0)
4 ستاره:
 
(1)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.0 stars
(4.0)
نظر از: محمدحسن اسایش [بازدید کننده] 
محمدحسن اسایش
4 stars

باسمه تعالی -برعکس همه ي آنهايي که از روز اول مدرسه تنها از گريه ها ي خود مي گويند.من مي خواهم ا ز خوشحالي روز اول مدرسه بگويم :يکي از روزهاي دهه ي اول آبان ماه سال 1343 شمسي بودودريک بعد از ظهرآفتابي مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسايه (مادر حاجی کلوخ)در پشت بام مسجد روستا -که در کنار خانه ي ما واقع شده بود .مشغول  جمع وجور کردن گندم هاي شيرزده بود که معمولا براي غذاي زمستان آماده مي کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالين بيکار بودم تا قالين بعدي براي بافت آماده وسر کار روي دار قالين بافي کشيده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابي با يک بچه ي ديگر درکنار مادرم مشغول بازي گوشي ودوندگي بر اطراف گنبذ مسجد بوديم که نا گهان صداي بوق يک ماشين جيپ روسي چادري توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشين رفتيم که سه نفر از آن پياده شدند وبعد از سلام وعليک با يک نفر از مردم روستابه سمت خانه هاي ده روانه شدند تا دوري بزنند و در کوچه هاي روستا قدم زنان از وضعيت ده باخبر شوندوآقاي بهنيا به راهنما  و سپاه دانش تازه از شهر رسيده روستا را معرفي کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم وديدم يکي از مردان ده(حاجی غلامرضا) که فرزندش در کلاس ششم ابتدايي درروستا ي مجاور درس مي خواندبراي مادرم تعريف مي کرد ومي گفت چند روزپيش به شهر رفته بودم در شهر مي گفتند : مي خواهند براي تما م روستاها معلم مجاني بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامه داد : آقاي بهنيا کارمند اداره ي  دتدگستریبيرجند به همراه يک معلم (سپاه دانش ) ويک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خيلي خوب است کاش چند سال قبل اين معلم ها را مي فرستادند تا ما هم بچه هاي مان را به روستاي خراشاد براي درس خواندن نمي فرستاديم.من که ازشنيدن حرفهاي حاجي غلامرضا ذوق زده شده بودم ودر پوست نمي گنجيدم چون از دست استاد قالي باف که هرروز مرا کتک مي زد دلم خون بود وحالا مي توانستم به بهانه ي رفتن به مدرسه از کار قاليبافي سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه اي بکشم .دقايقي طول کشيد تا سپاه دانش وراهنماي تعليماتي وآقاي بهنيا در کوچه هاي روستا چرخي زدند وبه ميدان ده با ز گشتند و با يک مرد ازاهالي روستا کمي صحبت کردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقاي بهنيا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذيرايي کندوراهنما ي سپاه دانش(مرحوم لطفی) وآقاي بهنيا-خداوند هردوراغريق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشين باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح براي رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادي خوابم نمي برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوي آبي که ازکنار ميدان روستا واز ميان خانه هاي ده مي گذشت آب بازي مي کرديم ومادرم داشت لباس مي شست ودوسه مرد هم در ميدان ده -که سربارريز-نام داشت منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهاي مرتب واطوزده حدود ساعت:/07:30 بامدادبه ميدان ده آمد وبعد از سلام وعليک واحوال پرسي بادومردي که آنجا آماده بودند.حرفهايي زد ومعلوم شد که بايد از مردم روستا با صداي بلند دعوت کنند تا شناسنامه هاي فرزندان مدرسه اي خود را بياورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبراي آنها کتاب وقلم ودفتر وغيره تهيه کند وبه روستابر گردد .يک نفر  (موسی حسین محمد حسینا)با صداي بلند جارزد وفريادزد : آهاي مردم ده !شناسنامه هاي بچه هاي خود را بياوريد تا اسم آنها رابراي مدرسه بنويسند ويک نفر(محمد علی غلام حسین کر بلایی علی) برداشت وگفت کو؟بچه اي که به مدرسه برود. همه پشت کار قاليبافي هستندوکسي بچه نمي دهد که به مدرسه برود ومرد ديگري که حاجي محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:اين بچه واشاره به من کرد ومن هم که خيلي ذوق مدرسه رفتن داشتم ودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپريدم توي خانه ي خود وشناسنامه ام را فورا آوردم  وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولين اسمي را که براي مدرسه نوشت ويادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سيزده (13) نفر را براي رفتن به مدرسه ،آقامعلم روزهاي بعد يادداشت کرد وسپس.از مردم ده براي رفتن به شهر راهنمايي و کمک خواست  تاروانه ي شهر شود روستا از خودماشين نداشت واتوبوسي هم که از روستاي شش کيلومترپايينتريعني نوفرست  به شهر ميرفت وغروب بر مي گشت رفته بود .باز هم همان حاجي غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ويک نالين رنگين نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 کيلومتر راه را بپيمايد تا به لب جاده ي بيرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشينهاي عبوري که از زاهدان مي آيند به شهربيرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ي موقتي ديشب آماده شد وما هم با حاجي غلامرضاالاغ را به کنار قبرستان ده وکنار ّباغ آقاي بهنيا آورديم تا وقتي آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتي معلم آمد که راهي شهر شود پرسيد چگونه بايد سوار الاغ شوم وصاحب الاغ - الاغ را بکنار  بلندي برد وبا معذرت خواهي فراوان پريد بالاي آلاغ وگفت : اين جوري سوار شويد.بعدپايين آمد والاغ را ايستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارالاغ شد وراه افتاديم به سوي جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده  خاکی قدیم بیرجند - زاهدان -رسيديم ونيم ساعتي هم طول کشيد تا يک کاميون باري از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهاي بعدمن- سوار کاميون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالي الاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماري مي کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشيد تا معلم از شهربه روستاي ما کوچ نهارجان يا همان کوچ خراشاد برگشت ومقداري نقشه ووسايل ديگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام اين سه شبانه روز نمي خوابيدم ومنتظر بودم معلم بيايد ومن زودتربه مدرسه بروم.شبي که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ي رفتن به کلاس  سپاه دانش شديم وقبل ازرسيدن به باغ آقاي بهنيا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،مي خوانديم:خورشيد خانم آفتاب کن  يک مشت برنج تو آب کن   ما بچه هاي کرديم  ازسرمايي بمرديم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بيرون آمد وماراصدا زد که به پشت بام برويم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشينيم وما هم اين کار راکرديم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامي بچه ها رايک به يک پرسيد.من آخرين نفري بودم که در کنار ديگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلي است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنيد.آنگاه چند نقشه آورد وروي ديوار نصب کرد که روي يکي، چهار قوري بودوروي ديگري چهار آهوبودوروي ديگري چهار کاهوويا روي ديگري چهار سيني بود که يکي باسه تاي ديگر فرق داشت ومثلا يکي از قوري ها دسته نداشت ويکي ازآهوها دم نداشت و.به همين طريق .ازتماي بچه هاخواست که :صداي آهو کاهورا با صداي بلندفرياد کنند وبگويند : اخرآهو وکاهو ٌصداي (او)دارد وبعد گفت :درنوشتن هم آخر آهو صداي (او )دارد ونيز:گفت آخر قوري وسيني هم صداي :(اي) داردودرموردنقشه هاي بعدي هم همين طورتوضيح داد ووقتي از همه ي بچه ها خواست که در قوري ها چه فرقي مي بينندهمه ي افراداشتباه پاسخ دادند ووقتي ازمن پرسيد : شما بگو .گفتم :يکي از قوريها دسته ندارد ويکي از آهوهادم ندارد.پرسيد اسم شما چيست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ي بچه ها گفتّ براي آقا محمد حسن دست بزنيدوهمه دست زدندوبا لاخره نزديک ظهرگفت: برويد به خانه هاي تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بياييد وماهم عصر به کلاس آمديم وبعداز توضيحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتيم در حالي که هيچ بچه اي هم گريه نکرده بود وهمگي هم از داشتن چنين معلم خوبي خوشحال بوديم ودر پوست خود از شادي نمي گنجيديم.وبه اينترتيب روز اول ودوهفته ي اول مادر مدرسه صرف آموزش از روي نقشه ها شد وتا درسفربعدي آقامعلم از شهر براي ماکتاب ودفتر وقلم آورد واولين کلمه اي که به ما ياد داد :آب وبابا بودومن هم درسن دوازده سالگي به مدرسه پا نهادم ومن توانستم در طول يک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهي کلاس چهارم در روستاي مجاوريعني خراشاد شوم.معلم ما که محمد رضا شاهقلیفرزند سرهنگ شاه قلی-وزیربهداری آن زمانیعنی دوره پهلویدوم بود در همان هفته اول مردم را جمع کرد وراه مشین رو بین کوچ وخراشادرا برای آمدن اتوبوسبرای هرروز به کوچآماده کرد ویادم هست که سنگهای سختیکه در مسیر جاده بود وهیچ کس نمی توانست بشکندوخرد کند خود معلم پتک وکلنگ بدست گرفت وسنگهای سخت را خرد کرد تاراه جاده هموار شودوتا آخرروزهم همراه مردم کار جاده را سرپرستی وحتی کمک می کرد تاراه برای اتوبوس آماده شود وقرارشد هرروزاتوبوس بیاید ومردم را به شهر ببردوشبهم آنهارا برگرداند مردم ده از همان روز اول صبحهاکه بلند می شند کوچه های روستا را آب وجاروب می نمودند تا اگر سپاه دانش از کوچه ها بگذرد - مسیر کوچه ها عاری از خاکروه وپهن گوسفند باشد وبوی خوش اسفند از کوچه های ده به مشام برسد . کار دیگری که سپاه دانش کوچ کرد در همان هفته های اول ودوم ازمردم خواست که برای ساختن مدرسه در کوچبا هم همکاری کنند ومردم هم این کار راکردند بطوریکه برای سال بعد مدرسه کوچ ساخته شد چند ماه اول در خانه های مردم کلاس تشکیل می شد واما از سال بعد در مدرسه کوچ که در جوارمسجد وروی زمین حمام قدیمی کوچ ساخته شد- کلاسها تشکیل شد .خوب یادم است که در چند ماه اول یک کلاس خواندیم ودر چند ماه بعد همه کلاس دوم را میخواندیمولی من در نیمه های کلاس دوم یک روزاز آقامعلمدر خواست کرد که اجازه دهد با کلاس دوم کلاس سوم را هم بخوانم اگرمعلم برای من از شه کتاب سوم بیاورد .معلم گفت بیا شب خانه با هم صحبتی کنیم - آخرروزرفتم آب خوردن برای معلم از سر قنات روستا آوردم وطبق معمول مثل روزهای گذشته بشکه وسط حیاط رااز آب غیر شرب برای شستن دست وصورت وشستن ظروف آز جوی روستا پر آب کردم واول شب به خانه معلم رفتم البته با خجالت ونشستم .معلم از من کا غد خواست ویک ضرب 14 رقمی ضرب در 12 رقم روی کاغذ نوشت وگفت این را فردا عمل کن وبرای من فرداشب بیاور .من رفتم خانه خود وخوابیدم وصبح هم در دو نوبت به مدرسه رفتم ولی عصر که تعطیل شدم به یک کار خانه قالین بافی رفتم ودر حالی که آنها صحبت می کردند وبسیار با هم حرف می زدند من عمل ضرب رادر یک ساعت ونیم انجام دادم ویادم نمی رودکه وقتی مجموع اعداد-114 می شد لحظه ای ماندم که چه بکنم ولی 4 را نوشتم و11 را نگه داشتم برای جمع با عدد بعدی وشب که باز به خانه سپاه دانش رفتم او سه همکارش را دعوت داشت آنهارا با پسر دایی ام دراتاق درونی نگه داشت وخود به اتاق دیگر آمد وبیش از سه ساعت مشغول رسیدگی بودکه من درست عمل کرده ام یا خیر - سه بار هم گفت : اشتباه است ومن اجازه خواستم که معلم دوباره حساب کند وسر انجام به نتیجه رسید که او اشتباه کرده وعمل ضرب من درست انجام شده است وهمه چهارنفرساعت دوازده نیمه شب مرا مورد تشویق قرار دادند .چند روز بعد که معلم به شهر رفت سه دست کتاب سوم دبستان برای من وغلامرضا مقامی ورمضان محمد علی غلام حسین کربلایی علی که هردو هم شبانه می خواندنداز شهر آورده بودوازشب بعدهر سه نفر ساعتی به خانه معلم می رفتیم تا او حساب واعداد کسری وعلوم سوم دبستان را به مایاد بدهد واین عمل حدود یک هفته بیشتر طول نکشید وما خود بقیه کتابهار اخواندیم وهم زمان با امتحان کلاس دوم -امتحان کلاس سوم را هم از ما گرفت وبا نمره عالی قبول شدیم ویک روز قبل ازخداحافظی با مردم روستا کارنامه های ما سه نفر را با یک نامه داد که به رییس مدرسه خراشادکه پدر دکتر رضوانی بود تحویل دهیم وبرای کلاس چهارم دبستان ثبت نام کنیم والبته آنروز دوسه روز قبل از شروع امتحان ثلث اول مدرسه هابود.نامه وکارنامه هارابه خراشاد بردیم وثبت نام انجام شدوالبته رییس مدرسه یک امتحان سخت از حساب ازما قبل از ثبت نام گرفت ووقتی اطمینان از سوادماپیدا کردوثیت نام ما حتمی شد وگفت از فردا به مدرسه خراشادبیایید.ما به کوچ باز گشتیم وفردا صبح که ما راهی خراشاد می شدیم -معلم خوب ما هم با مردم خداحافظی می نمود در حالیکه همه مردم روستا برای اوگریه می کردند وما بچه ها هم از این که این معلم ازروستای مابرای همیشه می رفت بسیار گریان بودیم ومعلم رفت وماهم روانه دبستان خراشاد شدیم واکنون که اين خاطرات رابراي شما خوبان بيان مي کنم 50 سال از آن تاريخ گذشته است ومن نيز بعداز سي سال خدمت دبيري درآموزش وپرورش  بیش از ده سال است که باز نشسته شده ام واکنون بيش از نود وبلاگ وده ها فتوبلاگ و آلبوم عکس در سايتها ی مختلف ایجاد کرده .وبسیار خوشحالم که هماینک- از اثر تلاش مرحوم میر محمد بهنیا وآن سپاه دانش که مدرسه کوچ  با همت  انان -بنیان نهاده شدوامروز نزدیک 200 نفراز فرزندان کوچ کارمند دولت هستندوبیش از 17 نفر از فرزندان کوچ مدرک دکترا دارندآن هم در رشته های سخت تحصیلی واین مهم مقدور نمی شداگر تلاش وعشق وعلاقه مرحوم حاج میر محمد بهنیا به کوچ ومردم آن وجودنداشت وآن معلم نازنین به کوچ نمی آمد. پس لازم است نسلهای آینده وفرزندان امروز کوچ قدر این مردان نیک وبزرگوار را بخوبی درک کنند وهمواره آن را از یاد نبرندوشاکر باشند. محمد حسن اسایش—-

1399/02/16 @ 02:25


فرم در حال بارگذاری ...